سلام بر عشق
تفالی به حضرت حافظ زدم که این شعر آمد
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پرکن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پره راست ناید
مطرب بزن نوایی ، ساقی بده شرابی
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دیگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظارروئت ما و امیدواری
در عشوه ء وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعهء سرابی
هو
هر چه مقصود تو است آن گردد
هر چه گویی چنین چنان گردد
آفتاب ار چه شب نهان گردد
روز روشن چو شد عیان گردد
دارم امید آنکه هر گوشه
ماءمن جمله مومنان گردد
هر فقیری توانگری یابد
پیر از دولتش جوان گردد
همچو من رند مست کم یابد
گر چه گرد جهان روان گردد
رد نگردد به هیچ رو هرگز
هر که مقبول مقبلان گردد
باش ایمن که ما رها نکنیم
هر که همراه عارفان گردد
هر معانی که خاطرت خواهد
آن معانی به تو بیان گردد
یار ما دوستدار آل رسول
سرور جمله عاشقان گردد
هر که یابد خبر ز حال وجود
واقف از حال همگنان گردد
نو بهار است منع نتوان کرد
بلبل ار گرد گلستان گردد
همه کس دوستدار خود سازد
فارغ از جمله دشمنان گردد
متمکن نشسته با یاران
نه روان گرد این و آن گردد
عارفی کو بما دهد دل را
جان ما در پیش روان گردد
در جهان هر که نعمت الله یافت
سرور جملهء جهان گردد
گزیده ای از اشعار
عارف بزرگ شاه نعمت الله ولی